ستار در عملیات آزادسازی شهرک الحمره منطقه لاذقیه فرمانده بود. روز شهادتش از ساعت ۵ صبح عملیات شروع می‌شود و تا ساعت ۴ عصر عملیات ادامه می‌یابد. آن روز ایشان برمی‌گردد عقب برای نیروهایش آب ببرد که موشک کورنت به ماشین‌شان اصابت می‌کند و به همراه دو همرزمش به شهادت می‌رسد.

شهید ستار محمودی سال ۱۳۵۴ در خانواده‌ای کشاورز و مذهبی در روستای مهرنجان از توابع نورآباد استان فارس متولد شد. چهار برادر بودند که برادر بزرگش عبدالرسول در دفاع مقدس به شهادت رسید و فرهنگ جهاد و شهادت را در خانواده باب کرد. بعد از دفاع مقدس وقتی ستار به سن جوانی رسید، شغل پاسداری از اسلام را انتخاب کرد و برای انجام مأموریت به جنوب کشور رفت. شهید محمودی به عنوان ناوسالار یکم از اعضای نیروی دریایی بوشهر بود و فرماندهی پدافند هوایی منطقه پنجم بندر لنگه را برعهده داشت. با پیش آمدن فتنه داعشی‌ها، ستار به دلیل تسلط بر مسائل نظامی به صورت داوطلبانه به جمع مدافعان حرم پیوست و راهی سوریه شد و سال ۹۴ در لاذقیه به شهادت رسید. گفت‌وگوی ما با «کبری حیاتی» همسر شهید را پیش رو دارید.

 گویا با شهید محمودی نسبت فامیلی دارید، چه سالی با هم ازدواج کردید؟
ستار پسرعموی مادرم بود. ما اهل نورآباد فارس هستم. من متولد سال ۱۳۶۱ و همسرم متولد سوم خرداد سال ۱۳۵۴ بود. رفت و آمد خانوادگی داشتیم و ستار با برادرم رفیق بود. سال ۱۳۷۵ به خواستگاری آمدند. آن موقع کم‌سن بودم، چون شناخت داشتیم سال ۷۵ نامزد شدیم. حدود پنج سال نامزد بودیم و بعد ازدواج کردیم. زمانی که ستار به خواستگاری آمد دانشجو بود. ایشان بعد‌ها و در سال ۱۳۸۰ وارد سپاه شد. ما سال ۱۳۸۱ ازدواج کردیم.

حاصل زندگی مشترک‌تان چند فرزند است؟
ما دو فرزند داریم. دخترم زهرا سال ۱۳۸۴ به دنیا آمد و پسرم ابوالفضل سال ۱۳۸۸ متولد شد. اوایل زندگی‌مان ستار می‌گفت دعا کنید که شهید شوم. مهمان که می‌آمد می‌گفت پای سفره شهادت من باشد. ستار خودش از یک خانواده کشاورز و پرجمعیت بود. شش برادر و دو خواهر بودند. برادر بزرگش رسول در جنگ تحمیلی شهید شد و شهید ستار در دفاع از حرم آسمانی شد. محمد محمودی برادر دیگر شهید نویسنده برجسته ادبیات مقاومت است که تاکنون آثار زیادی درباره جنگ تحمیلی نوشته و چند اثر درباره مقاومت مردم سوریه نوشته است. کتاب مهرنجون به قلم ایشان از خاطرات سردار شهید ستار محمودی سال ۹۵ منتشر شد. استان فارس ۷۴ شهید مدافع حرم دارد.

همسر شما افسر نیروی دریایی بود، چطور شد که به سوریه رفت؟
ایشان درجه‌شان در سپاه سرهنگ تمام بود و فرمانده پدافند منطقه پنجم نیروی دریایی بندر لنگه بودند. خودش علاقه داشت و خیلی مشتاق بود برای دفاع از حرم برود. می‌گفت کودکان یمنی و سوری دارند زجر می‌کشند. در کل حس انسان‌دوستی‌اش خیلی زیاد بود. اولین خصیصه اخلاقی‌اش انسانیت و دومین خصوصیتش تابعیت از ولایت فقیه بود.

خوانندگان روزنامه ما معمولاً قشر جوان هستند، برای آشنایی این قشر بفرمایید که اخلاق و منش شهید محمودی را در زندگی مشترک‌تان چطور دیدید؟
خیلی صبور و آرام بود. بیشتر تودار بود تا برون‌گرا باشد. همه چیز را با صبوری حل می‌کرد. اگر حرفی یا دفاعی از انقلاب می‌کرد با صبوری بود تا تنش به وجود نیاید. در رفتار با بچه‌ها پدر نمونه بود. ساعت ۶ صبح می‌رفت سرکار و شب دیر وقت می‌آمد. اولین کارش بعد از ورود به خانه بازی با بچه‌ها بود. آن‌قدر با من رفتار خوبی داشت که هیچ موقع بی‌احترامی از ایشان ندیدم. طوری مدیریت می‌کرد که ارتباطم با خانواده‌اش خوب بماند. ماه‌های اول شهادتش من و بچه‌ها از نظر روحی خیلی به‌هم ریختیم. کمک خدا بود توانستیم برگردیم و توانستم بچه‌های شهید را بزرگ کنم.

در کدام منطقه به شهادت رسیدند و نحوه شهادت‌شان چگونه بود؟
ستار در عملیات آزادسازی شهرک الحمره منطقه لاذقیه فرمانده بود. روز شهادتش از ساعت ۵ صبح عملیات شروع می‌شود و تا ساعت ۴ عصر عملیات ادامه می‌یابد. آن روز ایشان برمی‌گردد عقب برای نیروهایش آب ببرد که موشک کورنت به ماشین‌شان اصابت می‌کند و به همراه دو همرزمش به شهادت می‌رسد. پیکرش را یک هفته بعد در گلزار شهدای روستای مهرنجان از توابع نورآباد ممسنی استان فارس کنار قبر برادر شهیدش به خاک سپردند.

نظر شهید محمودی در خصوص جبهه دفاع از حرم چه بود؟
همسرم، چون برادر شهید بود، ابتدا با رفتنش مخالفت می‌کردند، اما او با اصرار خودش را به جبهه دفاع از حرم رساند. می‌گفت ما اعتقاداتی داریم که باید به خاطر این اعتقادات از هستی‌مان بگذریم. هم به خاطر دفاع از حضرت زینب (س)، هم دفاع از مردم مظلوم سوریه و هم به خاطر اینکه دشمن در نطفه خفه شود و به طرف کشور ما نیاید باید از خودمان و زندگی‌مان بگذریم. ستار خیلی مشتاق شهادت بود. دو ماه قبل از شهادت با پدرش صحبت کرد که احتمال دارد جسدم پیدا نشود. پیگیر بود یمن یا سوریه برود. به پدرش گفته بود اگر جسدم آمد کنار قبر برادرم دفن کنید. مادرم را دلداری بدهید. مادرش خیلی به او وابسته بود. بعد از شهادت برادرش رسول، چون از نظر چهره و اخلاق خیلی شبیه برادر بود مادرش به او وابسته بود. ستار می‌دانست شهید می‌شود.

در نبودشان بچه‌ها را چطور آرام کردید؟
از نظر روحی حالم خوب نبود. دخترم زهرا خیلی آرام بود. سکوت کرده بود. می‌دید برادرش ابوالفضل خیلی بی‌تابی می‌کند. شبی نبود که با آرامش بخوابیم. هر شب ابوالفضل گریه می‌کرد. می‌گفت بابام را می‌خواهم. بروید بیاورید. چرا گذاشتید برود؟ افسردگی شدید گرفته بود. خیلی حالش بد بود. به ما فشار می‌آوردند بچه را دکتر ببریم. گفتم با صبوری حلش می‌کنم. یک روز خوابیده بودم در خواب و بیداری دیدم یک خانم، چادر سفید به من داد و گفت می‌خواهی ستار را ببینی؟ گفتم بله! بیدار شدم همین که از پله‌ها داشتم پایین می‌آمدم، گوشی موبایلم زنگ خورد. دخترم برداشت. آقایی پشت خط بود. چهار ماه بعد از شهادت شهید بود. آن آقایی که پشت خط بود از ما پرسید می‌خواهید به سوریه بروید؟ گفتم بله. با بچه‌ها و پدر و مادر شهید می‌آییم. یک هفته‌ای عازم سوریه شدیم. واقعاً من اعتقاد خاصی دارم. حضرت زینب (س) اگر بخواهد نظر بکند خیلی خوب نظر می‌کند. گفتم یا حضرت زینب خودت می‌دانی من ستار را به شما هدیه دادم. کمک کن ابوالفضل را از دست ندهم. واقعاً من و پسرم داشتیم از دست می‌رفتیم. بعد از آن ابوالفضل خیلی آرام شد. پدر و مادر شهید تعجب کرده بودند. در سه، چهار ماه بعد از شهادت پدرش پسر پنج ساله همیشه بغلم بود. شب‌ها می‌ترسید بخوابد. می‌ترسید مرا از دست بدهد. سوریه که رفتیم آرام شد تا مدارس باز شد و با همکاری مدیرش و صبوری ما از افسردگی بیرون آمد و کلاس ورزشی‌اش را هم شروع کرد. الان خوب و آرام شده است. کسی باور نمی‌کند همان پسر لجباز است. من بچه‌ها را این‌طور آرام می‌کنم که پدرتان قهرمان است و به او افتخار کنید.

کمی به عقب برگردیم، پدر و مادر شهید مخالفتی با رفتن پسرشان به سوریه نداشتند؟
پدرشان مخالفتی نداشت، ولی مادرش راضی نبود. ستار به او نگفت، به پدرش هم سپرد تا مادر را در جریان نگذارد. تنها جایی که اجازه پدر و مادر شرط نیست، جهاد در راه خداست. ستار سفارش کرد به مادرش بگوییم زیارت کربلا رفته است. پدرش، چون در جریان بود مادرش را مدیریت کرد. منزل‌مان بندر لنگه بود. سه هفته‌ای یک طوری سپری کردیم تا اینکه ستار شهید شد.

زندگی با یک نظامی چطور بود؟
زندگی با یک نظامی اگر با عشق نباشد واقعاً سخت است. من دختر ۲۰ ساله بودم که با ایشان به بندرعباس رفتم. در تنهایی و غربت زندگی کردم. تنها چیزی که مرا کنار ستار نگه داشت عشق به ستار بود. به خانه و زندگی خیلی عشق داشت. همه خدمت ستار در مناطق جنوبی و بندرعباس بود. بعد که منطقه پنجم را دادند، گفتند به فرمانده جوان نیاز داریم. همسرم را به عنوان فرمانده پدافند پنجم معرفی کردند در بندر لنگه که خیلی محروم بود. واقعاً زندگی خیلی سخت بود. چیزی که خستگی را بیرون کرد این بود. ستار در وصیتنامه گفت که همسرم در کنارم چند سال جهاد کرده بود. یعنی مرا به عنوان جهادگر معرفی کرد. ایشان مردی بود که برای مردان جامعه الگو بود.

نظر خود شما در خصوص سوریه رفتن همسرتان چه بود؟
نگران بودم، اما دلم نمی‌خواست ناراحتش کنم. با عشق رفت ثبت نام کرد. گفتند باید اجازه خانمت باشد. گفتم می‌ترسم بروی برنگردی! گفت اگر قسمتم باشد و خدا خوشبختی را برایم رقم زده باشد شهید می‌شوم، اگر لایق نباشم برمی‌گردم. می‌آیم پیش شما. مرا راضی کرد هیچ مخالفتی نکردم. زمانی که گفت فردا صبح عازم هستم، در دلم ناراحت شدم. دلم شکست حتی یک کلمه به او نگفتم. همان لحظه گفتم هر روز زیارت عاشورا می‌خوانم که من دوستدار حسینم و دشمن دشمنان حسینم. همسرم دوستدار امام حسین (ع) است باید یاری‌اش کنم. برای بچه‌ها هم رفتن پدرشان سخت بود. زهرا را روزی که می‌خواست از پدرش خداحافظی کند به زور از پدرش جدا کردیم. وابستگی شدید به پدرش داشت. ابوالفضل کوچک بود. بعد که بابایش شهید شد و او بزرگ‌تر شد، ناراحتی‌های ابوالفضل بیشتر خودش را نشان داد.

سخن پایانی؟
جسم ستار هرچند پیش ما نیست، اما خیلی جا‌ها کمک کرده است. الان هم اگر حضورش نباشد نمی‌توانم زندگی کنم. اوایل مراسم سنگین می‌گرفتیم. یک روز دستم خالی شد زنگ زدند که مرخصی‌های شهید را توی حساب ریختیم برداشت کنید. دو ماه پیش یک مشکلی داشتیم هر کاری می‌کردیم حل نمی‌شد. مادر شهید زنگ زد گفت دیشب شهید را خواب دیدم گفت مادر یک مشکلی خانمم دارد می‌خواهم بروم بندرعباس، کاری دارم انجامش بدهم برگردم. یعنی یک لحظه شهیدمان ما را فراموش نمی‌کند. دو روز بعد از خواب مادر شوهرم، زنگ زدند و گفتند مشکل حل شده است. با وجود دو بچه و اینکه خودم در جوانی همسرم را از دست دادم، اما هرگز از رفتن او پشیمان نیستم. هر قطره اشکی از چشم من و بچه‌هایم جاری می‌شود سختی‌های حضرت زینب و امام زمان (عج) یادمان می‌افتد. ان‌شاءالله چشمان‌مان به جمال امام زمان روشن شود. شهیدمان را خدا از ما قبول کند.

  • منبع خبر : جوان